سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

حس مالكيت

ديشب خونه مامانجون اينا بوديم . اذان داده بود و داشتيم افطار ميكرديم كه خاله ستوده اينا رسيدن و قبل از ورودشون اعلام كردم كه علي آخ جون پسر خاله اومد. تو هم كه اصلا حواست جاي ديگه بود با شنيدن حرف من مثل برق از جا بلند شدي و رفتي سراغ اسباب بازيات و تلاش ميكردي اونارو بزاري تو كيف من تا حسن نبينه. خيلي صحنه جالبي بود همه منفجر شده بودن از خنده البته با اومدن پسرخاله از اسباب بازيات به اون هم دادي قربون حس مالكيتت برم عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم
28 مرداد 1391

كودكي شيرين و خردسالي تلخ

بين طبقه همكف و در ورودي خونه 5تا پله خورده .صبح كه از آسانسور اومديم بيرون تو نيومدي تو بغل من و خواستي كه خودت از اون 5تا پله بياي پايين. با يه دستت نرده هارو گرفته بودي و با دست ديگت دست منو و آروم آروم ميومدي پايين و من چه ذوقي ميكردم كه تو خودت داري از پله ها پائين ميري هر چقدر هم كه كند و آروم. ناخودآگاه ياد ايران مامانم افتادم كه چقدر پير شده و چقدر از پله پايين رفتنش مشكل و چقدر خودش عذاب ميكشيد كه همراهي كه كمكشه معطل ميشه. ناخودآگاه به ياد روزي افتادم كه من پير ميشم و جايم با تو عوض ميشود ايندفعه نوبت من ميشود كه به كمك تو نياز دارم. كاش تو هم همانند امروز من با مهرباني با من برخورد كني. خردسالي يعني كودكي ، آدم ...
28 مرداد 1391

ماه رمضان ماه خير و بركت

واقعا تو حقانيت اين جمله شك ندارم اين كه با اومدن ماه مبارك خيرو بركت سرشار ميشه تو زندگيها علي مامان از شنبه هفته پيش اتفاقات به ظاهر خوبي كه انشاءالله خدا هم مصلحتمون دونسته برامون افتادكه انقدر هفته پيش سرم شلوغ بود نتوستم بيام بنويسم از شنبه پيش يه موقعيت وپژه براي منو باباحامدت پيش اومد كه فكر ميكنم لطف خدا بوده با اينكه اولش من دلم گرفته بود جاي خالي باباييتو تو شركت حس ميكردم ولي خب پيشرفت بابا حامد خيلي مهمتره. باز خداروشكر كه من هنوز تو شركت خودمون هستم . خدايا ممنونتم كه هميشه هواي مارو داري يه اتفاق خوبه ديگه علمي براي بابا حامدت افتاده كه واقعا لطف خدا بوده تو اين وضعيت مشغله اي بابا حامد خدايا خيرو رحمتت ر...
28 مرداد 1391

علي عشق مطالعه

علي مامان جديدا شما عاشق كتاب خوندن كه نه،كتاب نگاه كردن شدي. كوچولوتر كه بودي كتاباتو پاره ميكردي و ما مجبور بوديم برات كتاباي پارچه اي بگيرم (مثل كتاب نينيت كه عاشقش بودي) والان ديگه مرد شدي و دوست داري ما برات از رو عكس كتابا داستان تعريف كني كلمه هاي زيادي ياد گرفتي . فداي حرف زدنت بشم پرندرو بهت نشون ميدم ميگم بگو جوجه . ميگي زوزو عاشق موز گفتنتم كه ميگي مووووووووووووووووووووووووووووووووز يعني واو رو ميكشي وقتي هم موز بهت ميدم لهش ميكني و ميمالي به همه جا از رو عكس  کتاب مامان، بابا ، داداش و....رو تشخيص ميدي از قشنگيت بگم كه هر جا ميريم همه عاشقت ميشن تو مهمونيا كه همه ميان اجازه بگيرن و ازت عكس بگيرن. اون روزم ك...
15 مرداد 1391

روز مرگی

عسل مامان سلام الان که دارم این مطلبو مینوسیم دلم برات خیلی تنگ شده آخه صبح شما بیدار نشدی تا من سیر بوست کنم که برمیگرده به پرخوری دیشبت که دو کاسه سوپ خوردی و یه سیخ برگ (تازه شب هم که برگشتیم خونه گریه میکردی و هندونه میخواستی  قربونت برم پسر شکموم) و بدخوابی شب گذشتت عزیزدلم من عاشق ٤شنبه هام چون میدونم دوروز بعدی رو از صبح تا شب با شمام ٥شنبه صبح هم با هم بودیم دوتایی عصرشم با بابایی رفتیم من یه گوشی خریدم (َarc s)   عاشقشم جمعه صبح هم بابا حامدو بابا حاجي قرار كاري داشتن ميخواستن برن سمت خونه مامان جون اينا كه من و شما هم باهاشون رفتيم تا اونا كارشون انجام بشه رفتيم پيش بابا و مامان جون ...
14 مرداد 1391

نوع نگاه

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! " و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > > همه چیز به نگاه شما بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه ساده زندگی کن
10 مرداد 1391

بازگشت پسر ما

مامان عذري و عمو هادي علي ، روز يكشنبه موهاي علي آقارو كوتاه كردن البته نه خيلي كوتاه، ولي از اونجا كه موهاي قبلي علي خيلي بلند بود و فر خورده بود شبيه دخترا شده بود ،هركي علي رو ميديد بهم ميگفت بچه بعديتون دختره ،چون علي شبيه دختراس تا پسر الان كه موهاي جيگر كوتاه شده تازه شده پسر به بابا حامد ميگم دخمل نازمون رفت  و ما دوباره پسر دار شديم .
3 مرداد 1391

شیطنت شیرین علی

دیشب علی اساسی شیطنتش گل کرده بود و دسته عصای اسباب بازیشو برداشته بود و محکم میکوبید تو سرمن و با خنده ای از ته دل فرار میکرد و اینکارو تکرار میکرد تا من بیفتم دنبالش. آآآآآآآآآآآآآآآآآااای که دیوونتم عزیز مامان
3 مرداد 1391

سفره افطار ما

نزديك اذان با اينكه نا نداشتم(از ساعت4 دراز كش جلوي تلويزيون بودم تا يه ربع مونده به اذان) به شوق آماده كردن وسايل افطار پا شدم. من عاشق اينم كه افطار رو تو سفره پهن كنم و به نظر من افطار تو سفره يه صفاي ديگه داره تا ميز خلاصه چند دقيقه به اذان بود و من يه سفره خوشگل نون و پنير،سبزي،زولبيا باميه ،گردو ،سوپ و شله زرد(روز قبل جمعه بود ما افطار روزه استقبلو خونه مامااينا بوديم و به رسم هميشه ماما براي همه بچه هاش از غذا و شله زرد و سبزيو....يه بسته بزرگ تهيه كرده بود) چيدم. البته بابا حامد اصرار ميكرد تا لحظه آخر وسايل سفره رو نچين چون روي زمينه علي دستش ميرسه و نميذاره ،ولي من زير بار نرفتم و سفره رو پهن كردم. تصوير سفره ما بعد از اذا...
1 مرداد 1391
1